در کتاب های تاریخی آمده که در اعصار گذشته در روستای بزرگی از خراسان، کدخدایی امور رعیت را بر عهده داشت به نام سلطان حسین و خودش از بی کفایتی کارگزارانش در حق مردم می نالید و مردم آن روستا کارگزارانش را دزد و دروغگو می دانستند و هیچگاه آنها را عامل به سخنان کدخدا نمی دیدند.
مردم همواره درد دل خود را به نزد کدخدا می بردند و کدخدا آنها را دلداری می داد.
گاهی مردم از امور آب های باغشان ناراحت بودند و گاهی از میزان خراج و مالیات زیادی که مسئولان کدخدا از آنها می گرفتند و نیز گاهی از قحطی و خشکسالی و بی غذایی و در همه این لحظه ها کدخدا غمخوارشان بود اما مسئولان کدخدا بیخیال بودند و به نصایحش گوش نمی دادند.
مردم کدخدا را امین خود می دانستند و او را مانند پدری مهربان دوست می داشتند اما از نیروهای کدخدا دل خوشی نداشتند تا اینکه روزی پیرمردی دنیادیده از آن روستا عبور کرد و حال ناخوشایند مردم آن سامان را دید.
نام آن پیرمرد عبدالغفور و اصلیتش اهل عراق بود.
پیرمرد با خود تصمیم گرفت تا مدتی در آن دیار بماند و چون چند وقتی ماند با حقایقی روبرو شد که نمی توانست لب باز کند و چیزی بگوید چون کسی سخنانش را باور نمی کرد.
ناخودآگاه یاد سخنی از رسول خدا افتاد که فرمود من در میان شما دو چیز گرانبها را به یادگار می گذارم مادامی که به این دو متمسک شوید گمراه نخواهید شد کتاب خدا و علی بن ابیطالب.
و چون یاد این حدیث افتاد فکرش رفت به زمان علی امیرمومنان و در خاطرش جرقه هایی زد.
مردم را جمع نمود و به آنها گفت:
ای مردممن پیرمردی سالخورده ام که کفنم را آماده کرده ام و لذت های دنیا را گذرانده ام لکن می خواهم این ایام که اواخر عمر من است بر شما نصیحتی کنم که موجب نفعتان گردد تا از ریشخند و تمسخر عده ای در امان بمانید.
آیا در این مدتی که در میانتان بودم از من کار زشتی دیدید که موجب شود سخنانم را نپذیرید؟
همه گفتند نه ای شیخ ( شیخ منظور روحانی نیست بلکه منظور پیرمرد است چون به کسی که پیر بوده شیخ می گفتند. )
ما جز خوبی از تو ندیدیم. بگو هر چه دوست داری که سخنانت در نظر ما شیرین است.
پیرمرد رو کرد به مردم و گفت:
ای مردم آیا شما مسلمانید؟
همه گفتند: شیخ مگر ما را نمی شناسی که این سوال می پرسی؟ معلوم است که مسلمانیم.
پرسید: آیا علی بن ابیطالب را می شناسید؟
گفتند: معلوم است که می شناسیم او سرور مومنان و جانشین رسول خدا بود.
پرسید: ای مردم زمانی که علی به خلافت رسید آیا به عدل حکومت کرد یا به ظلم؟
گفتند: معلوم است که به عدل رفتار کرد و از او هیچ ظلمی سر نزده است.
سپس پیرمرد جوان دل ادامه داد:
دیدید که چون به عدل رفتار کرد و به عده ای به دلیلی بی لیاقتی شان از حکومت نصیب و قسمتی نداد گروهی همچون طلحه و زیبر و عایشه طاقت عدلش را نداشتند و علیه او دست به شورش زدند و عده ای از مردم را با خود همراه کردند و بر خلیفه زمان خود طغیان نمودند.
و چون علی علیه السلام خواست تا دست عده ای خائن همچون معاویه را از زمام امور کوتاه گرداند معاویه لشکری از مردم جاهل را با خود بسیج نمود و به جنگ علی فرستاد.
و نیز عده ای تهی مغز متعصب از مردم که درک عدل او را نداشتند او را کافر و دشمن خدا خواندند، علیه او به مخالفت برخواستند، با او جنگیدند و نهایتا به هلاکت رسیدند.
مردم یکصدا گفتند ای شیخ منظورت از این کلمات که می گویی چیست؟ ما بارها و بارها این داستان ها را خوانده ایم و فرزندانمان از زیادی تکرارشان، آنها را از حفظ شده اند. منظورت چیست و اینها چه ربطی به نفع ما دارد؟
پیرمرد گفت:
اگر صبور باشید می گویم.
اگر مسئولان سلطان حسین دستشان با او در یک کاسه نیست و کدخدایتان عادل است و آنها ظالم، پس چرا علیه سلطان حسین شورش نمی کنند؟
و یا اینکه باید بگوییم کدخدای شما دستش با مسئولانش در یک کاسه است و اگر این را باور نمی کنید لااقل باور کنید که سخنش از عدل فقط حرف است و مانع ظلم ظالمان نمی شود از اینرو ظالمان از بودنش احساس عذاب و درد نمی کنند.
آیا کدخدای شما قدرتمندتر از علی بن ابیطالب است که آنها جرات شوریدن علیه او را ندارند؟
عبدالغفور چون سخنش به اینجا رسید عده ای از مردم روستا که شیفته کلمات ظاهری سلطان حسین بودند سخنش را قطع کردند و او را به پایین کشاندند و تا آنجا که می خورد او را زدند و مردم دیگر نیز با آنها همداستان شدند.
عده ای از تاریخ نویسان می گویند که عبدالغفور را از روستا بیرون کردند و عده ای از تاریخ نویسان می گویند که او را کشتند
ای مردماگر در شرکتی می بینید که مدیران آن شرکت پر از ظلم و اشتباهند اما رئیس آن شرکت حرف از عدل و داد می زند اما زیردستانش علیه او طغیان نمی کنند بدانید که دست رئیس و نیرو در یک کاسه است و یا رئیسی بی عرضه است که نیروهایش حرفش را نمی شنوند و از نافرمانی اش احساس ترسی هم در دلشان نمی افتد حال می خواهد آن شرکت و آن رئیس، آراد و رئیسش باشد و یا هر شرکت دیگری.
پس قبل از ورود به هر شرکتی و تایید کردن آن و همکاری با آن همه مسئولانش را بشناسید و اگر مسئولان آن شرکت را نادرست دیدید واردش نشوید ولو رئیس شرکت حرف های خوبی بزند.
اگر مردم به همین نکته که گفتیم گوش می دادند وارد خیلی از شرکت های هرمی و نتورک و امثال اینها نمی شدند و پولشان بر باد نمی رفت و نیز وارد خیلی از شرکت هایی که از مردم پول می گیرند و سی و دی و کتاب می فروشند تا آنها را پولدار کنند نمی گشتند چرا که در همه آنها فقط یک یا دو نفرند که گویا خوبند و فقط حرف های خوبی می زنند و بقیه زیردستانشان هنری ندارند و اکثرا پر از ایراد و ضعف و خرابکاری اند و سال ها هم در همان مجموعه کار می کنند.
فریب خوب نمایی روسای چنین شرکت هایی را نخورید.