پیامبر بزرگترین تئوریسین اقتصادی است از منظر آراد و آراد برندینگ. از منظر ما امام رضا (ع) بزرگترین تئوریسین اقتصادی است. شما در زیارتنامههایی که هست بعضی وقتها در اماکن که میروید میگوید: «انتم وساسه العباد و ارکان الاقتصاد». شما اصلاً سیاستمداران مردم و ارکان اقتصاد و پول هستید.در حالی که ما فکر کردیم که امام رضا فقط برای یک شفا دادن خوب است؟ هر وقت مریض داریم میرویم حرم امام رضا. یکی هم وقتهایی هم نظریههای اخلاقی، مثلاً غیبت نکنید، فحش ندهید و اینها مثلاً امام رضا خوب است. بزرگترین تئوری اقتصادی را رسول خدا فرمود که همین الگوها و راهنماها این را به مردم نمیگویند و مردم را در راههای دیگر میبرند. آنهایی هم که الگو ندارند در این مسیر نمیآیند که رسول خدا فرمود: «روزی در ۱۰ قسم است و ۹ قسم آن در تجارت است». [av_notification title='' color='custom' border='' custom_bg='#d6579d' custom_font='#ffffff' size='large' icon_select='yes' icon='ue8bf' font='entypo-fontello' admin_preview_bg='' av_uid='av-196xzz9'] امام صادق (ع) فرمود: کسی اگر رفت و اجیر کس دیگری شد و بعد به مشکل مالی خورد نمیتواند خدا را سرزنش کند. [/av_notification] یعنی بزرگترین نفعی که انسان از اقتصاد میبرد مسیر اقتصادی است و پیغمبر با یک جمله مسیر را برای ما معلوم کرد، امام صادق با یک جمله مسیر را برای ما معلوم کرد. معلوم کرد که آقایان اگر میخواهید از ثروت دنیا گیرتان بیاید اجیر نشوید، جز تجارت در راه دیگری نروید. حالا آن زمانی که خود امامان بودند مرحله به مرحله باز انتخاب محصول هم میگفتند. از بزرگان و از یاران امام صادق (ع) گفت: من در چه شغلی وارد بشوم؟ حضرت فرمود: در تجارت وارد شو. اینها در کتابهای روایی است، این داستانها نقل شده است، در کتب تاریخی اینها نقل شده است. خیلی از این داستانهایی که من میگویم نه اینکه بگویم نویسندگان مسیحی نقل کردهاند، نویسندگان اهل تسنن از قول امام صادق نقل کردهاند. آمد خدمت امام و گفت: من چه کاری بکنم؟ حضرت فرمود: در تجارت وارد بشو. این رفت و بعد از چند مدتی برگشت و گفت: عزمم را جزم کردهام که در تجارت وارد بشوم. حضرت فرمود: چه محصولی میخواهی شروع کنی؟ گفت: در گندم میخواهم وارد بشوم. حضرت فرمود: نه، تو در گندم وارد نشو. توان تو کمتر از آن است که بتوانی در گندم به تجارت خوبی برسی، تو در پارچه وارد بشو. یعنی آدم اینها را میبیند دیوانه میشود. ما اینها را چون در برندینگ تجربه کردهایم میفهمیم که یعنی چی؟ بعد میگوید من در گندم وارد نشدم و به پارچه وارد شدم و نفع زیادی بردم. یعنی راه را معلوم میکردند، محصول طرف را معلوم میکردند. حتی داریم که شخصی آمد محضر امام صادق (ع) و گفت: من در تجارت مشغول شدم اما تجارتم برکتی ندارد. یک جا امام فرمود: «چون وقتی صبح بیدار میشوی بسم الله الرحمن الرحیم نمیگویی». چون تجارتت را با نام خدا آغاز نمیکنی. و میگوید بعد من موظف شدم و بسم الله الرحمن الرحیم را گفتم و در کمتر از چند ماه به سودهای خوبی رسیدم. یک جای دیگر شخصی رفت و گفت: من شروع کردم و به جایی نرسیدم. حضرت فرمود: تو با مردم خوشرو نیستی. یعنی هر کسی متناسب با آن ضعفی که داشت امام به اینها متذکر میشد. میرفتند و ضعفشان را درست میکردند تجارتشان درست میشد. شخصی محضر امام رسید و گفت من میخواهم شروع کنم. حضرت فرمود: یک کسب و کار و یک تجارتی را آغاز کن. گفت: من برای تجارت سرمایهای ندارم. امام فرمود: شنیدم مغازهای داری. گفت: بله. حضرت فرمود: مغازهات را باز کن و هر صبح جلوی مغازهات را آب بریز و جارو بزن. میگوید من ۶ ماه بر این منوال شروع کردم. یک اعتماد بود و آن اعتمادی بود که به امام صادق داشت و آن یقینی بود که به امام صادق داشت و میدانست امام صادق گفت این کار را بکن، درست است. حالا ما اگر برویم پیش امام صادق (ع) و امام بگوید این کار را بکن. ما ۱۰ روز میزنیم و بعد جمع میکنیم و میگوییم ولش کن، به درد نمیخورد. میگوید من ۶ ماه هر روز صبح میرفتم مغازه را باز میکردم آب میریختم و جارو میکردم و داخل مغازه مینشستم تا غروب که دوباره درب را میبستم و میرفتم. میگوید: بعد از ۶ ماه کاروانی از شام آمد و در مدینه ساکن شد. اهالی آن کاروان یک ماه در شهر ما بودند، در بین آنها تاجری بود که در طول این مدت اقسام و لوازمی که با شترهایش آورده بود نفروخته بود چون یک ماه سررسید کاروان گفت ما میخواهیم برگردیم. چون آن موقعها تجارت اینجوری بود که کاروانی میآمدند و از ترس راهزنها تکی نمیآمدند، ۵۰ نفر، ۲۰ نفر جمع میشدند و یک کاروان تجاری راه میانداختند. حالا یکی ۱۰ تا شتر داشت، یکی ۵۰ تا شتر داشت، یکی ۲۰ تا شتر داشت. یک ماه سررسید کاروان گفت ما فروختیم و میخواهیم برگردیم تنها کسی که بارهایش را نفروخته بود این بنده خدا بود و این بنده خدا در دوراهی قرار گرفت که من این بارم را کنارش بمانم و بفروشم و بعد تنها برگردم یا اصلاً این بار را بیخیال بشوم و با کاروان برگردم؟ آمد و برگشت با خودش گفت: اگر بارم را بیخیال نشوم و کنار بارم بمانم چه بسا در راه برگشت دزدانی به من میزنند که هم پول این بار را میگیرند و هم پول بارهایی که از قبل فروختم در نتیجه با کاروان برمیگردم و این بارم را بیخیال میشوم. یک بنده خدایی به این پیشنهاد داد و گفت: فلانی! چرا میخواهی بارت را بیخیال بشوی؟ گفت: چیکار کنم؟ گفت: فلانی هست و فلان مغازه خالی را دارد و دم مغازهاش نشسته است بریم و بارت را به او بده. میگوید با خوم گفتم بارهایم را به او میدهم و هر سال ما به شام میآمدیم سال بعد میآیم یا آدم صادقی بوده و بارهایم را فروخته و پولش را به من میدهد یا دزد است و این پول من را به من نمیدهد من هم که این بارم را بیخیال شده بودم. از قضا میآمد پیش همین بنده خدا که امام صادق به او گفته بود تو مغازهات را فقط آب و جارو کن، میآید و با او صحبت میکند که من بارم را با این حالت به تو میدهم که تو این را در طول این یک سال بفروش. گفت: من پولی ندارم به تو بدهم. گفت: عیبی ندارد پول نده، بار را بگذار اینجا باشد، بار را در این یک سال بفروش و بعد یک سال پولش را بده. میگوید این رفت و من بارش را فروختم از قضا که بارش را فروختم سرمایهای به دستم آمد. با این سرمایه کاروانهای دیگری هم که به مدینه میآمدند من از آنها جنسهای خوبشان را میخریدم و در مغازهام میگذاشتم و یواش یواش میفروختم. و به این ترتیب شد که بعد از این یک سال که این کاروان برگشت و من بررسی کردم دیدم که یک عالم سود کردم. هم از خرج مخارج بر آمدم و هم شغلی پیدا کردم و هم وضعم جلو رفت. سال بعد که آن کاروان فلانی آمد گفت بیا این پول خدمت تو. میگوید خیلی خوشحال شد و گفت: نگاه کن من سنم گذشته برای تجارت خسته شدم و میخواهم این یک ماه در شهر شما خوش بگذرانم میشود من بارهایم را این دفعه هم خودمم نفروشم و بگذارم تو برای من بفروشی، آخر ماه که میآیم پولش را میگیرم و میروم. میگوید آمد و من هم در این یک ماه بارهایش را فروختم و سودی را به من داد و سودی را خودش گرفت و رفت. و به من گفت من از این به بعد سال بعد مدینه نمیآیم، بار شترهایم را به رفیقی که بار دیگری دارد میدهم آن شخص بارم را به تو میدهد تو بفروش و پولش را سال بعد که باز این رفیقم دوباره آمد به او پرداخت کن. میگوید ما ۲۰ سال با این شخص کار کردیم و من با بار این شخص به ثروت بالایی رسیدم. بعد ۲۰ سال رفیق آن شخص خبر آورد که فلانی از دنیا رفت و من آن پولی را که دستم بود به آن شخص دادم در حالی که خودم ثروتمند بودم. حالا در این روایت این طور آمده است که من در حالی این اتفاق برایم افتاد که در آن موقع ۱۰۰ برابر آن چه که روز اول آن شخص به من بار داده بود پول داشتم و شده بود تاجر شامی. این ثمره اعتمادی است که انسان به یک الگوی درست میکند.
اگر همین قدر صحبت امروزم اثرگذار باشد که عزیزانی که الگو ندارند به فکر الگو بیفتند و آنهایی که الگوهای غلطی انتخاب کردند تغییر بدهند به سمت الگوهایی که خداوند فرموده است، این برای امروز ما کفایت میکند. حالا باز جزئیات صحبت که الگوهای ما پیامبران ما و امامان درباره تجارت چه نصیحتهایی کردند و چه راهکارهایی ارائه کردند انشاء الله بماند برای جلسات بعد.